ای آسمون زیبا امشب دلم گرفته
های و هوی دنیا امشب دلم گرفته
یک سینه غزق مستی دارد هوای باران
از این خراب رسوا امشب دلم گرفته
امشب خیال دارم تا صبح گریه کنم
شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته
خون دل شکسته بر دیدگان تشنه
باید شود هویدا امشب دلم گرفته
ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو
پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته
گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است
فردا به چشم اما امشب دلم گرفته
هزار سال به سوی تو آمدم افسوس ! هنوز دوری ! دوراز من ای امید محال هنوز دوری آه از همیشه دورتری همیشه اما در من کسی نوید می دهد که می رسم به تو شاید هزار سال دیگر صدای قلب تو را پشت آن حصار بلند همیشه میشنوم همیشه سوی تو می آییم همیشه در راهم همیشه با تو ام ای جان همیشه با من باش
تو دور می شوی
و انگار ابرها ستاره ام را می چینند
و تک شقایقم در مرداب می میرد
و حال در بطن این لحظه های سرد
سبد های سیب پر از خالی است
ومن اهسته زیر سایه ی درخت ها تب می کنم
و در اغتشاش توهم برگ ها هذیان می گویم
اه تو هرکجا هستی سری به خواب من بزن
وببین که هنوز بی شقایق بی ستاره در چشم سیب ها رنگ می بازم
میخواهم زندگیم را
با رنگ سیاه بنویسم
با خط دل بنگارم
و با کلام عشق آغاز کنم
که شاید اینبار در این جاده ی تاریک سیاه
بتوانم تنها با نور عشق زندگی کنم....
سلام سلامی از قلب شکسته از قلبی دور افتاده همچون کبوتری سبکبال که دراسمان عشق به پروازدرامده است سلامی به بلندای اسمان و به زلال و خلوص چشمه ساران سلامی به لطافت گرمای بهاری سلامی همچو بوی خوش اشنایی سلامی بر خواسته از دل و نشسته بر دل.خوش آمدید.
حال میخواهم زندگیم را
با رنگ سیاه بنویسم
با خط دل بنگارم
و با کلام عشق آغاز کنم
که شاید اینبار در این جاده ی تاریک سیاه
بتوانم تنها با نور عشق زندگی کنم....
به وبلاگ خودتون خوش آمدید.
دل بسته ام هنوز
به این خاک مختصر
دندان نمی کند
دل ام زین باغ بی ثمر
آسوده از تلاطم
دریای زندگی
دل داده ام به دیدن
یک مشت رهگذر
فقط دعا می کنم همانطور که احساس می کنم فکر کنم فقط دعا می کنم همانطور که فکر می کنم بنویسم فقط دعا می کنم همانطور که می نویسم فهمیده شود
چقدر لذت بخش است که گرمای تب را روی پوستت، سنگینیش را روی چشمانت و نخوتش بر بدنت حس کنی و آتشی نیز از درون تنت را بسوزاند و رایحه یادی بر چشمانت سنگینی کند و فریاد نیازی نخوتی شیرین به تو دهد.
گاهی شک می کنم که آیا این منم که برای تو می نویسم یا این تویی که مرا به نوشتن وا می داری، گاهی شک می کنم که برای که می نویسم؟ ولی برای تو می نویسم که در خیال منی و چه خیال شیرینی. نمی دانم چه فکر می کنی ولی احساس من نیازی است برای پرواز...
خداوندا من در این بند اسیرم
من نمیخواهم مصرع یک شعر باشم
من نمیخواهم بارها مرا بخوانند...
من از این شعر خسته ام، من قافیه نمیخواهم
من شعر نو هم نمیخواهم
من صدایی ، آهنگی ، هوایی ،...
که در هر لحظه تو را بخواند میخواهم
ساکت و تنها
چون کتابی در مسیر باد
می خورد هر دم ورق اما
هیچ کس او را نمی خواند
برگ ها را میدهد بر باد
میرود از یاد
هیچ چیز از او نمی ماند.
بادبان کشتی او در مسیر باد
مقصدش هر جا که باداباد!
بادبان را ناخدا باد است
لیک او را هم خدا،هم ناخدا باد است...