خدایا پس چرا من زن ندارم؟
زنی زیبا و سیمینتن ندارم؟
دوتا زن دارد این همسایه ما
همان یکدانه را هم من ندارم
آژانس ملکی امشب گفت با من:
مجرد بهر تو مسکن ندارم
چه خاکی بر سرم باید بریزم؟
من بیچاره آخر زن ندارم!
خداوندا تو ستارالعیوبی
و بر این نکته سوءظن ندارم
شدم خسته دگر از حرف مردم
تو میدانی دل از آهن ندارم
تجرد ظاهرا عیب بزرگیاست
من عیب دیگری اصلا ندارم!
خودم میدانم این "اصلا" غلط بود
در اینجا قافیه لیکن ندارم
تو عیبم را بپوش و هدیهای ده
خبر داری نیکول کیدمن ندارم؟
اگر او را فرستی دیگر از تو
گلایه قد یک ارزن ندارم
روزی به رهی دخترکی بود خفن
چون کبک ِ خرامان قدمی روی چمن
صد جور مکمل به رخش مالیده
از عزت ِ نفس ، سر به سما ساییده
یک مانتو به تن داشت چه گویم از آن
از چهار طرف کوته و تنگ و چسبان
بر روی سرش روسری ای بود ، عجب
طولش به گمانم نرسد نیم وجب !
شلوارک برمودایی هم بر پا داشت
آنجا که نباید بشود ، پیدا داشت
آهسته به او گفتمش ای یار عزیز
ای دختر ِ خوب و پاک و محجوب و تمیز
این چیست به تن کرده ای و نیست لباس
آراستگی یه چیز و مد چیز ِ جداس
با عشوه بگفت پاسخم اوبا این حرف
"اصلاح نموده ام ز الگو ، مصرف"
گر نیت صرفه جویی داری ای زن
اصلا نکن این لباس را هم بر تن
از کجا شروع کنم
از کی بگم
از چی بگم
از دردهام
از گریه هام
از …
میبینی به اخرش رسیدم
دیدی به نقطه ای رسیدم که دیگه نفس کشیدن هم برام مشکله
ای تویی که میایی و میگی باید زندگی کرد
ای تویی که میایی و نظر میدی فقط یه مشت حرف میزنی و میری
افسوس
افسوس
که فقط حرف میزنی همین
این همه احساسات من در درونم در حال خشکیدن است و من جرات ابراز آنها را ندارم
چشمان پر حسرتم هر روز به امید دیدار باز می گردند و من جرات بستن دوباره شان را ندارم
همیشه قلم در دست شروع به نوشتن می کنم
ولی می ترسم از خشکیدن مرکب ،
می ترسم که دستانم که قدرت درک احساسات من را نداشته باشند
زندگی را برای خود آسان گرفته ام اما در عجب از ترس ندیدن تو مانده ام
روز ها در پی یک دیگر در گذران خود می گذرند تا مرا در دایره هدفم قرار دهند
اما ترسم از آن است که تو را در محدوده هدفم گم کنم
مدت زیادیست که به هر آنچه که می بینم سلام می کنم
اما در عجب از رخست گرفتن جواب سلام خود مانده ام
آه ای قلب خسته من نترس که خدا با توست
نترس قلب خسته ام که حکمت خداوندی برایت در صبر خلاصه گشته است
امروزه در قدمگاه هر گاه و بی گاهی می توان دم ز عشق و حسرت زد
اما این تنها حکم دل من است که گاه و بی گاهش به سکوت فرا خوانده می شود
همه می پرسند نکند همه احساس تو در پی بادی که معنای پاسخی تلخ را دارد برطرف می گردد
همه می گویند نکند احساست همان پوچی خاص دوران جوانی باشد
و اینجا در برابر چشمان من همه فقط می گویند
می گویند و می گویند
اما فرقی ندارد برایم چه گویند
تو نیز فقط برایت مهم باشد که من چه گویم
آ ری ز برایت از عشق گویم از انتظاری که برای هر بار دیدنت کشیده ام
از لبان خسته ام که در برابر بارش کلمات سکوت کرد و لبی تر نکرد
از چشمان منتظرم می گویم که درکوران احساسات این زمان فقط تو را برایم پیدا کرد
آه ای چشمان پر التهابم از شما برای تمام باز نشدن هایتان متشکرم
لب بگشا که زمانه در انتظار باریدن کلمات ز زبان تو مانده است
آری لب بگشا که آلاله های سرخ برای شکوفا شدن به زیبایی کلام تو محتاج اند
لب بگشا که آسمان در حسادت کلامت مانده
ببار، آری ببارید ای کلمات زیبای خداوندی ز لبانش ،
ببارید و در این زمین جاری شوید که انسانهای این زمانه محتاج زیبایی کلماتش مانده اند
لب بگشا که شادی گلهای باغمان به طراوط کلمات آهنگین تو محتاج اند
لب بگشای که شاید حوض آبی خانه مان دوباره رو سوی خدا جاری شود
لب بگشا که شاید نور خداوندی این بار در دلهایمان جاری شود
چشم بگشا که زمین را زیبا ببینی
چشم بگشا که آسمان را شاید این بار در دریایی چشمان من ببینی
چشم بگشا که خدا اینجاست که هر جا باشد خدا زیباست
چشم بگشا که فارغ از زمین شویم
رها ز گیر و دارش
شاید که آسمانی شویم
چشم بگشا که شاید نگاهت ز نگاهم بارانی شود
شاید ز حسرت دنیا رها شاید ، شاید طراوطی ز خود باران بهاری شود
چشم بگشا که بهاران پیداست ، وز بهارش رخ یاران پیداست
چشم بگشا که قلبم زیباست قلبم این بار جای خداست
چشم بگشا که خدا هر جا که باشد آن جا زیباست
هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد. روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین با هم به جماعت نماز بخوانیم.
خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد. شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس
کجا می روی؟ روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو کنم و برگردم!