سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که حساب نفس خود کرد سود برد ، و آن که از آن غافل ماند زیان دید ، و هر که ترسید ایمن شد و هر که پند گرفت بینا گردید . و آن که بینا شد فهمید و آن که فهمید دانش ورزید . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :4
بازدید دیروز :5
کل بازدید :20078
تعداد کل یاداشته ها : 42
103/2/22
10:56 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
محمد مهدی صالحی[78]
((خدایا کسی را با کسی آشنا مکن گر آشنا کردی از هم جدا مکن)) با سلام به همه ی دوستان مهربونی که لطف کردید به وبلاگ خودتون اومدید. از اینکه وقت خودتون رو واسه این وبلاگ گذاشتید،بی نهایت سپاسگزارم . در این وبلاگ هر چه دوست داشته باشی وجود داره،امیدوارم که خوشتون بیاد. در ضمن میتونید هر نظری هم داشته باشید در این وبلاگ بنویسید.

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
شهریور 90[37]
لوگوی دوستان
 

 

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود   و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت  ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود       ز آنچه زیر لب می گفت: شنیدم سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش       افتاده بود- اما طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را و بسوزانند     شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را  بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و       به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را رو به بالاها       تشکر می کرد پس از چندی

هوا چون کوره آتش زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست          به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم هرگز دوایی نیست           واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و        من در دست او بودم وحالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟             نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد    دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت            نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت زهم بشکافت                اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد              و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را          ژبه من می داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل که تو تاج سرم هستی          دوای دلبرم هستی بمان ای گل

ومن ماندم نشان عشق و شیدایی         و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد             گل همیشه عاشق شد


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ salam maryam khanum
+ khahesh mikonam