هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد. روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین با هم به جماعت نماز بخوانیم.
خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد. شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس
کجا می روی؟ روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو کنم و برگردم!