فقط دعا می کنم همانطور که احساس می کنم فکر کنم فقط دعا می کنم همانطور که فکر می کنم بنویسم فقط دعا می کنم همانطور که می نویسم فهمیده شود
چقدر لذت بخش است که گرمای تب را روی پوستت، سنگینیش را روی چشمانت و نخوتش بر بدنت حس کنی و آتشی نیز از درون تنت را بسوزاند و رایحه یادی بر چشمانت سنگینی کند و فریاد نیازی نخوتی شیرین به تو دهد.
گاهی شک می کنم که آیا این منم که برای تو می نویسم یا این تویی که مرا به نوشتن وا می داری، گاهی شک می کنم که برای که می نویسم؟ ولی برای تو می نویسم که در خیال منی و چه خیال شیرینی. نمی دانم چه فکر می کنی ولی احساس من نیازی است برای پرواز...
خداوندا من در این بند اسیرم
من نمیخواهم مصرع یک شعر باشم
من نمیخواهم بارها مرا بخوانند...
من از این شعر خسته ام، من قافیه نمیخواهم
من شعر نو هم نمیخواهم
من صدایی ، آهنگی ، هوایی ،...
که در هر لحظه تو را بخواند میخواهم
ساکت و تنها
چون کتابی در مسیر باد
می خورد هر دم ورق اما
هیچ کس او را نمی خواند
برگ ها را میدهد بر باد
میرود از یاد
هیچ چیز از او نمی ماند.
بادبان کشتی او در مسیر باد
مقصدش هر جا که باداباد!
بادبان را ناخدا باد است
لیک او را هم خدا،هم ناخدا باد است...